loading...
اندیشه های دینی
سامان امیری بازدید : 60 شنبه 29 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

 

کنارش که نشستم ، اندوه در چشمانش دیده می شد ، کمی سر به سرش گذاشتم تا شاید فراموش کند ، اما نشد . سر صحبت را که باز کردم، کم کم چشمانش را اشک گرفت و گفت : «چهار خواهر هستیم برای هیچ کداممان خواستگار نیامده ، مادرم ناامید شده و پدرم غصه می خورد ، فامیل برایمان حرف در آورده اند ، سن و سال هم دارد زیاد می شود، می ترسم تا آخر عمر رو دست پدرم بمانم».

دلم به حالش سوخت سعی کردم دلداریش بدهم :

-خدا بزرگ است ،نا امید نشو توکل بر خدا کن ،شاید قسمتت کمی دیرتر نصیبت شود وغیره .

وقتی رفت من هم به طرف منزلم آمدم . در مسیر راه چشمم به گنبد طلایی بانوی کرامت که افتاد ،دلم هوایی شد رفتم به پابوسش روبه روی ضریح نشستم .فکر و یادغصه هایش در ذهنم مرور می شد .شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا به نیت رفع مشکلات او ،از حضرت معصومه سلام الله علیها خواستم که زمینه ازدواج با همسری شایسته برایش فراهم شود .چند روز گذشت ،برای من خواستگار آمد و زمینه ازدواج با همسری شایسته برایم فراهم شد . پس از مدتی برای او هم ،خنده ام می گیرد . من اصلا در فکر ازدواج نبودم . حق است که می گویند :دعابرای دیگران اول برای خودت مستجاب می شود بعد برای دیگران  فراهم شد . وقتی آن روز را به یاد می آورم
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 140
  • کل نظرات : 201
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 65
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 136
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 170
  • بازدید ماه : 369
  • بازدید سال : 819
  • بازدید کلی : 49,074